پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

Feel like crying


واسه خودم تولد میگیرم،دوستام رو دعوت میکنم،حرف می زنیم می خندیم،کادو میدن ذوق میکنم،انگار خوشحالم ولی نیستم.ناراحتم هنوز بغضی که نمی دونم واسه چیه(شاید هم بدونم) ولم نکرده.

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

I'm waiting for the Sun to come and melt this snow


با استناد به قانون جرايم رايانه ای
دسترسۍ به تارنماۍ فراخوانده شده امكان پذير نمۍ باشد.
آخه چرا خودتون رو اذیت میکنین؟یهو کاری کنین صفحه گوگل که باز میشه این جمله منحوس بیاد،راحت.ما که حرفی نداریم.اصن چه معنی داره آدم بیاد حرفاشو تو یه صفحه وبلاگ بزنه،وقتی میشه ساکت موند.والا!!!
+تو این وضعیت باید عصبانی بود یا فقط لبخند زد؟
++خدا هم برنامه هاش قاطی شده.دیروز تو بهار انقلاب!! نیم متر برف فرستاده!

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

برای اولین بار


"قبلا ما به دانشجوها سخت نمی گرفتیم،قبلا امتحان تستی بود،قبلا تحقیق و کنفرانس اختیاری بود،اما از امسال تصمیم گرفتیم روشمون رو عوض کنیم."اینو از همه استادها باید بشنویم.نمی دونم شاید مشکل از ماست.ینی ما رو که می بینن یاد موش آزمایشگاهی! میفتن،هر روش جدیدی رو تو کلاس ما امتحان میکنن.انصاف هم خوب چیزیه که بعضی ها ندارن!

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

The orange love

"چند روزی از دانشگاه غیبت کردم و در یک هواپیما به مقصد مادرید جا رزرو کردم.و صبح روز بعد به سویلا رفتم.مطمئن نبودم که بتوانم او را پیدا کنم.اما همه موضوع به این ختم نمیشد.اگر او را در آنجا نمی دیدم،منظورم ملاقات رودررو است،چنین فرض می کردم که شاید او همین چندی پیش در آنجا بوده.در این صورت من فقط توانسته بودم یک کشور پرتقالی را ببینم و بوی پرتقال هایی را حس کنم که او حس کرده بود.می خواستم به خیابان هایی بروم که او رفته بود و شاید هم روی نیمکتی می نشستم  که او قبلا روی آن نشسته.همین چیزها به تنهایی می توانست دلیل کافی برای سفرم باشد." 
                                             The orange girl_jostein gaarder                                                

+تنها دلخوشی من(یا یکی از دلخوشی هام!)تو یک سفر دو روزه همین بود.